سمیه رمضانی یکی از بانوان فعال محله گلدیس است. او دکترای ادبیات فارسی دارد و همه مدارج تحصیلیاش را باوجود داشتن مسئولیت مادری طی کرده است. از ازدواجش هجدهسال گذشته است و دو فرزندش، علیرضا و یاسمن، سیزده و یازدهساله هستند، اما هنوز یکی از بهترین خاطراتش، ماهعسلی است که شیرینیاش با گذشت و فداکاری مادر همسرش به کامشان ماندگار شد. او این خاطره شنیدنی را با ما قسمت کرد.
وقتی سمیهخانم و آقامرتضی، بعداز گذراندن یک سال دوران عقد تصمیم گرفتند به خانه خودشان بروند و زندگی مشترک را شروع کنند، پدرشوهرش برای ماهعسل آنها را راهی سفر حج کرد؛ حجعمرهای که نوید شروع یک زندگی شیرین را داشت، اما این سفر با یک اتفاق همراه شد.
سمیهخانم تعریف میکند: پدرشوهرم خیلی هوای بچههایش را دارد و عروسهایش را هم مثل بچههای خودش دوست دارد. میخواست برای ما مجلس عروسی مفصلی بگیرد، اما من پیشنهاد کردم که بهجای مجلس عروسی به حج برویم تا به برکت زیارت خانه خدا زندگی مشترکمان با معنویت بیشتری شروع شود.
سمیهخانم از شیرینی اولین سفر مشترکشان تعریف میکند، از سیب قرمزی که تبرک کرده بود تا برای مادربزرگ همسرش بیاورد، غافل از اینکه سهروز قبل از برگشتشان بیبی به رحمت خدا رفته بود. با فوت بیبی همه دیوارهای خانه با پارچهها و بنرهای سیاه پوشیده شده بود و همه لباس عزا بر تن داشتند.
اما مریمخانم، مادرشوهر سمیه، با همه غمی که در دلش داشته است، اعلام کرده که نباید شروع زندگی دو جوان با غم و ناراحتی باشد؛ باید همه لباسهای سیاه را از تن بیرون کنند، دورتادور خانه پارچههای رنگی و خوشامدگویی حج نصب شود و هیچ اثری از عزاداری در خانه نباشد.
سمیهخانم میگوید: وقتی در فرودگاه به استقبالمان آمده بودند، بیبی را نمیدیدم. به ما میگفتند بیبی خسته بود و نیامد. مادرشوهرم اشک میریخت و میگفت «از دلتنگی زیاد گریه میکنم.»، اما غمی را که از نبود بیبی در دلش بود، مخفی میکرد تا شیرینی ماهعسل به کام ما تلخ نشود.
رمضانی از این کار مادر همسرش با عبارت «کلاسِ گذشت» یاد میکند و میگوید: خیلی وقتها در کلاس درس به دانشجویانم میگویم درسی که میتوانیم در کانون خانواده از بزرگترهای فامیل یاد بگیریم، درس زندگی است که از درسهای دانشگاه خیلی مهمتر است. من درس گذشت را از مادر همسرم یاد گرفتم که وقتی به استقبال ما آمد، چشمش پر از اشک بود، اما لبش میخندید تا شیرینی زندگی ما همیشگی شود.